محل تبلیغات شما

پله پله تا ملاقات خدا



برای فردا وقت دندانپزشکی گرفتم وقتی بهش فکر میکنم تنم مورمور میشه اصلا خوشم نمیاد از دندانپزشکی:(
توی دوتا کلاس ثبت نام کردم قرار شد اگه به حد نصاب رسیدن خبر بدن یکی خیاطی مقدماتی.(بلخره این شاپرک جان رو خریدم یه استفاده ای هم بتونم ازش بکنم فقط خاک نخوره)
یکی هم گلدوزی بریلی.گلهای قشنگی داشت خیلی خوشم اومد خودم اینو به خیاطی ترجیح میدم حالا ببینم کدومشون تشکیل میشه اگه شانس منه که هیچکدوم؛)

از بنجی بانو دوتاقلمه کوچیک جداکردم و تو بستر گذاشتم و دعا میکنم ریشه بده.:)دخترم اردیبهشت یک سالش میشه:)
سه تا بذر هم کاشتم و به شدت چشم انتظار تشریف فرماییشون به بیرون از خاک هستم .یکیش گیاه کرچکه که تخمهای بامزه ای هم داشت:)دوتای دیگه هم فلفل سبز و گوجه گیلاسی:)اونارو باهم تو یه گلدون بزرگ کاشتم .

ماه زیبا و پاز شادی شعبان از راه رسیده:)ریتم طپشهای قلبم طور دیگری مینوازد همیشه دراین ماه:)تاطلوع حضرت مهتاب:)

پ ن:
رفتم دندانپزشکی و برگشتم شکر خدا که دندانم کشیدن نمیخواد من اشتباه فکر کرده بودم مشکل از دندان عقلم نیست گفت گوشه بغلیش شکسته و باید عکس بگیری.یکی هم برام پر کرد.استرس شدید داشتم متوجه شد گفت یه کم آروم باش باور کن ما اینجا آدمخوار نیستیم دندانپزشکیم!؛)
یادم میاد ده دوازده سالم بود دندونام روهم درمیومدن مث یه مرد با مامانم میرفتم دندون زیریمو میکشیدم:)و خم به ابرو نمیاوردماز کی انقدر ترسو شدم؟؛)


این ماه هزینه هام سربه فلک کشید .به خاطر عروسی خواهرک و تهیه لباس کل حقوقمو منهای قسط وام دندان و کرایه راهم و به اضافه ۲۰۰تومن قرض از مامان برای لباسم دادم.ولی لباس قشنگیه و به نظرم ارزششو داره.
لباسم یه پیراهن قشنگ سفیده که دامنش پف اندکی داره و بی شباهت به لباس عقد یا نامزدی نیست .درواقع وقتی خانوم فروشنده از همکارش میخواست بیاردش میگفت اون لباس نامزدی!؛)اما پوشیده و قشنگه آستینهای گیپور قشنگی هم داره.خیلیا به رنگش اعتراض کردن اما برام مهم نیست مهم اینه که خودم کلی دوستش دارم بذار بقیه هرجور دلشون میخواد فکر کنن و هرچی دوست دارن بگن .اتفاقا اینجوری خوشحالترم که همه فکر کنن باوجود ازدواج خواهر کوچکترم و مجرد موندن خودم چقد روحیه ام شاده!:)
۱۴۰ تومن هم باید بدم برای آرایشگاهی که رزرو کردم این پول هم موجود نیست و از جایی قرض گرفته میشه:(باخودم درگیرم که آرایش موهام به کنار آیا آرایش صورتم لازمه؟وخودم از پسش برنمیام.هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.
لباسم رو با کفشهای خیلی ناراحت پاشنه خیلی بلند میپوشم احساس میکنم انگشت کوچیک پام چیزی به شکستنش نمونده !حفظ تعادل بااین لباس و این کفشها چقدر سخته لباسم با وجود این پاشنه و کفشها بازم بلنده و باید دامنشو کمی بادست بالا بگیرم .جلوی آینه قدی به خودم نگاه میکنم و به تو فکر میکنم بااین لباس فقط تورو کنارم کم دارم نازنینم.کاش بودی کاش این لباس واقعا لباس عقد آسمونیمون بود.روزی که مال تو میشدم

ای بابا بسه !برای من قصه نگوبیا به دنیا به این روزها.به واقعیت‌.
این ماه به خاطر شرایط خاص مالی مجبور شدم تی ار ایکس ثبت نام نکنم درعوض این ماه سی ایکس میرم ورزش شکم و پهلو هزینش نصف تی ارایکسه.اما متوجه شدم ورزش خوب و قوییه .میتونه تقریبا مثل تی ارایکس راضیم کنه:)و جالبه تو همین مدت کم احساس میکنم معدم کوچیکتر شده البته فقط به خاطر ورزش نیست غذامو به نصف کاهش دادم و خدارو شکر مثل قبل دائم خوردنی تو ذهنم چرخ نمیخوره .تحمل گشنگی برام خیلی راحت شده و اگه غذامو کمی بیشتر بخورم تا چندین ساعت بعد احساس پری دارم.‌چجوری یدفه اینجوری شد خودمم نمیدونم اما بگید ماشالله چشم نخورم باز برگردم به پرخوری؛)

دارم میرم باشگاه که توی مسیر یه پیشی بازیگوش میبینم که داره باشیطنت از کنار خیابون چیزی رو دنبال میکنه و بازی میکنه و هی بالا و پایین میپره.من این حرکتای بازیگوشانه پیشی هارو خیلی دوس دارم نگاه میکنم ببینم دنبال چیه باریکه آبی آروم آروم جلو میاد و پیشی دنبال اونه:)براش خیلی جذابه این حرکت آب:)
امروز هم توی باغچه ای کنار خیابون خروس سفیدی دیدم که سرفراز راه میرفت !!!گاهی توی تهران هم به مرغ و خروس اونم ول کنار خیابون بر میخوریم خیلی عجیب نیست .جالبیش به این بود که داشت باد میزد و برگهای درخت تک و توک دورو بر خروس می افتادن و اونم هربار حسابی وحشت میکردو دست پاچه میشد:)فک کن بااون ابهت؛)

شما کسیو میشناسید قد من قربون صدقه دلبرکهای نمدیش بره اونم در هر مرحله از ساخت و تکمیلشون :)؟کسی هست قد خودم دوسشون داشته باشه و براشون زوق کنه؟؛)عاشقشونم ینی.

این شبها بلخره موفق به دیدن هزار راه نرفته میشم اونم هرشب درآرامش وقتی همه خواب هستن و لازم با کسی سر شبکه تی وی بحث کنم:)نمیدونم چی اززندگی مردم میخوام اونم زمانی که شاید خودم هیچوقت چنین روزهایی رو تجربه نکنم اما میدونم عجیب به این برنامه و این زوجها و زندگیهاشون علاقه مندم:)مخصوصا زوجهایی که باهم کاملا همدلن و با وجود مشکلات عاشق هم هستن و به وجود هم افتخار میکنن:)کاش همه زوجها همینطور باشند.زندگی صددرصد بدون مشکل نمیشه اما چقدر خوبه آدم بتونه بادرایت از پس این مشکلات بربیاد و به آرامش برسه:)

چندروزیه مشغول خوندن رمان برباد رفته هستم چقدر کتاب جذابیه .چقدر شخصیت رت باتلر باوجود خباثت و نفرت انگیز بودنش برام کشش داره و این چقد جالبه!!!از خودم انتظار نداشتم؛)در عوض از اسکارلت اصلا خوشم نمیاد هرچند شخصیت و خصوصیاتش درست شبیه رت باتلره.اون خصوصیات برای مرد جذابن اما برای یه زن
 از این همه داستان خوندن خودم کم کم دارم عذاب وجدان میگیرم حداقل روزی سه چهار ساعت کتاب میخونم این عالیه اما اینکه همش رمان و داستان باشه زیاد جالب نیست.قبلا کتاب خوندنم تنوع بیشتری داشت بازم باید تنوعش بدم غذای روحمو:)
چقدر حرف زدم.امشب فکر نکنم هزار راه نرفته نشون بده جمعست.ولی خواب که هست؛)

پ ن:
بعداز نوشتن این کمی دچار عذاب وجدان شدم .گاهی میترسم به خودم بیام و ببینم منم عمرم گذشته و برباد رفتم بدون اینکه از فرصتهام درست استفاده کرده باشم.خدایا مارا به راه درست هدایت کن و مارا در زمره گمراهان قرار نده.
زندگی کوتاهتر از اونیه که فکرشو بکنی.

سانی پر میزنه و میاد طرف صورت محکم با نوک و پرش به سر وصورتم میزنه که بیدار شم بهش غذا بدم بیدار میشم میبینم ساعت یازدس .این طفلکی چقد 

گشنه مونده خدایا غیر از خودش چارتا جوجه ی بی پروبال هم هستن !ینی باید به اوناهم غذا بدم و بزرگشون کنم ؟
وای نه دیگه نمیتونم همون سانی بسم بود بااون تنوع طلبی غذاییش یه روز و یه ساعت برنج له شده یه روز میوه یه روز گوشت یه روز تخم مرغ .میگم خودت باید به بچه هات غذا بدی .!!!

خداروشکر که خواب بودم از خواب بیدار میشم یه ربع مونده به ده صبحه .بابا رفته کتابفروشی مامان هم نیست .اون کجا رفته ؟
خیلی خستم .خیلیا از مکه برگشتن اما خواهر من و همسرش هنوز نه .این آوارگی خیلی سخته .چندشب من نیستم چند شب نرگس چندشب مامان .یاگاهی همه باهم هستیم .یه ساک وسیله گذاشتم خونه خواهر فقط .
سارا هم که ماشالله بزرگ شده و خود رای و رای رای خودشه .خونشون نمیذاره آدم راحت باشه و کمکش کنه بعد تصمیم میگیره برای ما نه خاله تو امشب خسته ای نیا خاله نرگس بیا .یا مامان جون نیا من راحت نیستم .
دختر خوبیه مهربون خانوم مومن واقعا هم با سن چارده سالش خوب از پس خودش و آجیش برمیاد اما یه خورده زیادی خود رای شده .به اسم اینکه به ما زحمت نده برامون تعیین تکلیف هم میکنه .
محرم دوشبش گذشته مث سالهای قبل بابا یه ساعت زودتر میاد تابرم هییت .برای اینکه کسی رو نگران نکنم و به کسی زحمت ندم تصمیم میگیرم اگه خونه خودمون بودم برم هییت نزدیک خودمون اگه خونه خواهر بودم هییت نزدیک اونا.
دیشب راه افتادم برم طرف خونه خواهر که بابا زنگ میزنه سارا با خانم فلانی رفته جای دیگه هییت دیر برمیگرده یک ساعتی دیرتر از من .اگه جای دور میری بگو بیام دنبالت .خداروشکر هنوز تاکسی سوار نشده بودم مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت خونه خودمون.شارژر و وسایلم خونه خواهر بود .دلم میخواست سارارو خفه کنم امروز خیلی جلوی خودمو گرفتم که زنگ نزنم بهش و دعواش نکنم .من کاری ندارم هرجا میخواد بره بره ولی لااقل به منم یه خبربده امشب نیا اینجا تکلیف خودمو بدونم .برنامه ریزی میکردم .انگار بابا جون بیکاره آواره خیابون بشه یه ساعت دنبال من اینور اونور!
دلم میخواد قهرکنم و کلا دیگه خونشون نرم تا اومدن مامان باباش .کنار هم با هم خوبیما!خیلی هم خوب .سارا با اینکاراش فقط میخواد زحمت مارو کم کنه .
نمیدونم چرا انقد غرغرو شدم
سوار یه تاکسی با راننده خانم میشم .این خانم یه ماتیز کوچولو داره و طرفهای ما مسافر کشی میکنه هر مسافری هم سوار میکنه با مسیرهای مختلف .میپرسه اشکال نداره اول برم اونجا بعد برم اینجا؟یا از فلان جا میرم اونجا .فکر میکنم همینکه این وقت شب راننده خانمه کلی ارزش داره.کلی دور میخوریم تو خیابونا .همه جا بیرق و علمهای قشنگ محرم نصبه شهر روشنه انگار روزه همه جا چایی و عطر دود و صدای مداحی چه حال قشنگی داره این شبها .چه عشق قشنگی .آدم احساس امنیت میکنه .
مسیر ده دقیقه ای رو نیم ساعته میرسونتم به خاطر مسیرهای زیاد متفاوت توی مسیر شروع میکنه با مسافری حرف زدن و غرغر کردن به غذای نذری!
من تا حالا یه بارم نگرفتم چرا پول اینارو خرج زله ز ده ها نمیکنن ؟چرا با این پولا سوییت درست نمیکنن برای اینهمه جوون تازه ازدواج کرده !همش اسرافه !!!!
خون خونم را میخورد صد بار توی ذهنم جواب هردوتایشان را میدهم اما حوصله بحث کردن ندارمیکی نیست بگه شما و امثال شما برای خرید یک توله سگ هفتاد میلیون پول میدید و برای گم شدن و پیدا شدن مجددش سی میلیون مشکلی نیست !اون پولارو نمیشه داد به زله زده ها .اما خرج برای هییت و امام حسین اسرافه
پیاده میشوم میروم هییت .اسم زیبای امام حسین آرامش جانم است یک حس قرابت عجیبی دارد .یک مهربانی بی مثالی
میگفت دعا کنید چشم روضه بین داشته باشید مثل امام سجاد.هرچیزی میدید به یاد کربلا گریه میکردحتی اگر میدید وضو میگیرند .گفتند آقا تکلیف بقیه چیزها معلوم وضو گرفتن مگر گریه کردن دارد؟گریه میکند میگوید به خدای برای کشتن بابایم وضو گرفتند آمدند.

نمیدانم سفینه النجاه ینی هیچکس جا نماند بیایید همه بیایید این کاروان برای همه جا دارد دست رد به سینه هیچکس هیچکس نمیزند حتی دخترکی سه ساله .حتی طفلی شیرخواره .حتی نوجوانی کم سنحتی مادرها .همسرها پیرمردها .جوانان که جای خود دارند
بیایید همه بیایید .حتی از سپاه دشمن بیایید اینجا برای همه جا هستحتی برای ارمنی ها

آبجی بزرگه با همسرش رفته خونه خدا:)یک ماهی کمتر یا بیشتر نیستن .تواین مدت دو دختراش مهرسا و سارا تنهان .درهفته دوسه روزی اونا میان پیش ما .سه چهارروزی هم یکی از ما میره پیششون.چون کلاس تابستونی میرن و کلاساشون نزدیک خونه خودشونه .
هفته اول اون یه نفر که پیششون رفت من بودم هنوزم منم .به میل خودشون من و همه
نمدامو با خودم بردم که حوصلم سر نره دارم جامدادیهای نمدی درست میکنم:)اما اونجا نت ندارم الان با نت آزاد گوشیم دارم مینویسم نمیدونم چطور شده که دیگع با گوشی نمیتونم بیام مطالبتونو بخونم انگار تنظیمات اندازه صفحه و این چیزا بهم خورده  .باید با سپهر بیام که فعلا دم دستم نیست ببخشیدم قول میدم در اولین فرصت بیام.
بچه ها من باکسی قهر نیستم .هیچکس .پست قبلیم به قدر کافی واضح بود که نخوام باز توضیح بدم.هرجور راحتید همونطور باشید .اصلا بیاید منو نگاه کنید و رد شید درست مثل وقتی که دارید از کنار درختای تو خیابون رد میشید و نگاشون میکنید.

دوتا اتفاق قشنگ افتاده 
نزدیکی محل کار من توی پارکینگش دوتا بچه روباه ملوس زندگی میکنن .اینجا چون کاملا در دل شهر نیست اطرافمون بیابون زیاده و گاهی از اینجور حیوونا مخصوصا روباه تو ساعات خلوتی تو همون بیابونا دیده میشه.
این دوتا نازنینو یکی دوبار روبه روی محل کارم دیدم و کلی زوق کردم چقد دلم میخواست از نزدیک میدیدمشون چقد دوست داشتم بغلشون کنم .من کلا حیو‌تا رو دوس دارم و بیشتر از همه روباه و سنجاب بااون دمهای نازشون و روباهو شاید چون یاد شازه کوچولو میافتم .یه فیلمی هم یه بار نشون میداد راجع به یه دختر کوچولو که خونشون نزدیک جنگل بود و با یه روباه دوست شده بود :)
یه با اتغاقی دیدم یکی از همکارای آقا شب داره براشون غذا میذاره .لونشون تو پارکینگه.شبای بعد میدیدمشون بانشاط روی یه ال ماسه ای میدوند و بازی میکنن:)یه شب یه ذره رفتم جلوتر و دستمو به حالت غذا دادن بردم جلو .یکیشون بدو بدو اومد طرفم و یه کم دورترم با یه حالت ملوسی نشست .راستش خیلی ترسیدم و همه اون رویاها برای بغل کردنشون یادم رفت زود رفتم پی کارم .اما از فکرشون بیرون نمیومدم اون معصومیت و گرسنگی و حالت قشنگ نشستنش دستاشو جلوش گذاشته بود و دمش دورش بود .همش میومد تو ذهنم .
یکی دو شب بعد براشون یه غذای مختصر کنار و گذاشتم و آخر شب با دوستم رفتم نزدیکشون و بهشون اشاره کردم غذاهارو ریختم رو زمین و خودم عقبتر وایستادم .بازم اولی خیلی زود اومد یه کمی از غذارو برداشت و خورد و بعدم دومی اومد.حس خیلی قشنگی بود تا حالا از این نزدیکی روباه ندیده بودم .یه بار دیگه هم براشون غذا بردم همیشه فاصله ها حفظ میشه از هردوطرف؛)
همش دعا میکنم کسی یه وقت نگیردشون .نکنه بگیرن و پوستشونو بکنن‌.بعضی وقتا فکر میکنم کاش میشد زنگ میزدم به باغ وحش اونجا بی شک جاشون خیلی امنتره .این طفلکیا تقریبا مث گربه اهلی شدن .بعضیا میگن مامان باباشونو سگا دریدن

یه اتفاق قشنگ دیگه امروز افتادم .داشتم میرفتم سرکار که مابین درختا دوتا از اقوام سانی رو دیدم .بلبل خرمای ملوسم:)
بادهن صدای پرنده براشون در آوردم و با چشم دنبالشون کردم ینی سانی منم الان مث اینا زنده و خوشحاله .در کمال نا باوری دوتایی با هم پرواز کردن انگار باهم صحبت بکنن بعد اومدن دورم چرخیدن جوری که نزدیک که ترسیدم بهم بانوک حمله کنن و بعد یکیشون با فاصله ده پونزده قدمیم روبه روم روی زمین نشست چند لحظه نگام کرد و زود پرید و رفت . خدا میدونه چه زوقی کردم:)

پ ن: ببنید عزیزان میدونم شاید حرفام برای بعضیاتون غیر قابل باور باشه اما دلم میخواد بدونید دلیلی برای قصه سرهم کردن بعد ازاینهمه مدت برای شما ندارم و مطمئن باشید زوقم انقدر زیاد بوده که اومدم اینارو اینجا نوشتم .بنابراین اگه دوست دارید این حرفارو باور کنید وگرنه فقط دردلتون پوزخند بزنید اما اجازه نمیدممنم ناراحت کنید .
دلخوشیای زندگی من در حال حاضر همین چیزای کوچولو هستن :)

من مینویسم همسرم مرد مهربانی است :)
روزهایم چقدر زود تغییر کردند و رنگ دیگری گرفتند .طوری به زنذگی ام آمدی گویا هیچوقت از قبل نبودنت نبوده است:)
گاهی صدایش میکنم اقا پسر ؛)اینجا هم بگذار همان آقا پسر باشد:)
آقا پسر دوست داشتنی است مهربان است و شوخ تحصیلکرده و در حال ادامه تحصیل .بافرهنگ با شخصیت و خلاصه آقای کاملی است.
آقا پسر خوب میداند و همیشه طوری با دیگران رفتار میکند که بزرگ تا کوچک دوستش دارند و احترامش محفوظ است .من خودم گاهی خیلی بچگی میکنم در مقابلش .اما دوست دارم همین بچگیهایم را؛)
آقا پسر در ادامه تخصصی طلبگیش مشاوره خانواده میخواند و مشاوره میدهد.(شاید عجیب و مسخره نظرتان اما من خیلی مشاور بودنش را دوست نذارم.دلم میخواست همسرم منحصر به خودم بود.)عجیبم من
آقا پسر ملایم است طی مدت نامزدیمان بارها شده من سرش داه ام اما او یکبار دادو بیداد نداشته البته ایرادهایم را میگوید دعوا میکند و گاهی خیلی جدی میشود اما داد و فریاد حداقل تا به حال برای من نداشته.
آقا پسر به ظاهر من خیلی اهمیت میدهد از وقتی او آمده کلی بیشتر به خودم میرسم.
آقا پسر مرد تلاشگر و با پشتکاری است اصلا اهل تنبلی نیست خداراشکر .‌گاهی دلم برایش تنگ میشود مثل حالا
آفا پسر حسابی شوخ طبع است و بیشتر وقتها کنارش میخندم.
آقا پسر تا جایی که بتواند با مناسبت و بی مناسبت برایم هدیه می آورد:)
آقا پسر من طلبه و است اما اصلا خشک و سخت گیر نیست او طوری امروزی و مهربان و شیطان است که گاهی تعجب میکنم(البته همه در چارچوب دین)

در آخرخدارا صدهزابار شکر میکنم بابت همسر مومن مهربان دوست داشتنی و شیطانم.وآرزومندم برای تمام دوستان مجردم آقایان مومن خوش اخلاق و هم کفو خودشان ان شاءالله 


گفتنش آسان است اما فقط خدا میداند چقدر است .چقدر دردناک است با تمام بدیها و ظلمهایی که درحقت کرده شب خواب برگشتنش را ببینی و منتظرش باشی و صبح که بیدا میشوی دلتنگ و منتظرش باشیکاش او بود.
و بعد بغض و چشمهای نگرانی که نگاهت میکنند و منتظرند تو از یاد ببری .و لبخند بزنی .
و تو و اشکهایی که میریزند یا بغضی که به زحمت فرو خورده میشود
و تو دنیایی که باید از نو بدون او بسازی
تو و روزها و ساعتهایی که چشم انتظار لبخندت پیشرفتت و امید و توکلت هستند
گله نمیکنی از خدا که چرا اینطور شد .تو میدانی خودت اشتباه کم نداشتی و میدانی پایان این راه حتی بدون اشتباههای توهم دیریازود همین تلخی بود پس چه بهتر که زودتر تمام شد ناشکری است اگر گله کنم از خدا بلکه باید هرلحظه و هرساعت بارها و بارها سپاسگذارش باشم که اگر من چشمهایم را بسته بودم و کورکورانه به طرف چاه میرفتم خودش دستم را گرفت و نجاتم داد.قبل از آنکه دیرتر شود

با مامان رفتیم مشهد .سه چهار روز مهمان امام مهربانیها امام عزیزتراز جانم بودم .میلاد امام رضا هم مهمانش بودم چه سعادتی از این بالاتر ؟
آنجاهم من بودم مادرم بود امام رضا بود و اشکهایم هم بود رفتم دفتر مشاوره حرم امام رضا در حالی که اشکهایم جاری بود .دلداری ام دادند راهنمایی ام کردند خانم مشاور میگفت ایراد تو اینه که خودتو خیلی دست پایین گرفتی تو مگه چی کم داشتی که هرچی اون میخواست و میگفت قبول میکردی و میگفتی چشم؟گفتم من هدفم این بود که زندگی کنم توی زندگی باید گذشت داشت .گفت چه جور زندگی آخه ؟راضی بودی پس فردا هرکاردیگه هم بکنه و تو فقط بگی چشم؟
مشاوری که من نامزدم پیشش رفته بودیم را میشناخت گفت این آقا خودش دوزنه هست و ترویج دوهمسری هم میکنه !میگه زنهای من مثل خواهرن برای هم .
و بعد چنین مشاوری حکمش شده بود حکم خدا برای نامزد عزیز من و برای خراب کردن زندگی قبلی اش البته به خواست همسرش .
امام رضا را بغل میکنم سر میگذارم روی شانه های پدرانه مهربانش میبوسمش و زار زار گریه میکنم و از غم و غصه ام میگویم.
امام رضا آرامم میکند دلداری ام میدهد کمی آرام میشوم .
مومن باید راضی باشد به مقدرات خداوند .صبر داشته باشد و توکل کند به خدا و تسلیم باشد به خواست خدا.و بداند آنچه خدا برایش خواسته و مقدر کرده بی شک بهترین است
خدایا راضی ام به رضای تو میدانم حتما این جدایی آن هم انقدر زود و قبل از عقد و زندگی مشترک خدا را شکر خیلی بهتر است از توی جهنم رفتن به اسم زندگی.
کاش محبتش کامل از یادم میرفت کاش آن ذره خوبیهایی هم که داشت محو میشد پیش چشمم.کاش هیچوقت برایم فراتر از یک خواستگار ابله مثل بقیه نمیشدمن احساس میکردم او مونس راه و همسر و همسفر زندگی و آخرت من است .من گذشت میکردم و سعی در جبران و در عوض او بدخلقی و اصرار براینکه من همینم که هستم !میخوای بخوا نمیخوای من نمیتونم!
من حالم خوب است و نیست
امروز بعداز مدتها به کتابفروشی رفتم به هر همکاری سلام میدادم نزدیک بود اشکم سرازیر شود تا اواسط نامزدیمان به کسی چیزی نگفته بودم وقتی مثلا احساس کردم ازدواجم حتمی است به همکارانم گفتم که کاش نمیگفتم
داستان من و ازدواج و خواستگارهایم داستان عجیب بی پایانی است .فقط همینم مانده بود که نامزدی راهم تجربه کنم که کردم
آدم باید عاقل باشد من باید عیبهای خودم را از این رابطه بیرون بکشم و بار بعد تکرار نکنم متاسفم برای خودم که دخترم اما ذره ای ت دخترانه بلد نبودم و مجبور شدم با این تجربه تلخ یاد بگیرم .اما به هرحال یاد گرفتم
از خانه که بیرون میروم و حتی توی خانه هرجا نگاه میکنم خاطراتم با او زنده میشود.کاش هیچوقت انقدر وارد زندگی ام نمیشد این غریبه بیرحم دودل.
من یاد میگیرم
سخت است اما یاد میگیرم
من لبخند زدن را ازنو می آموزم و زندگی کردن را . و لذت بردن از زندگی را همانطور که هست
من خدا را دارم خدایی که میداند به خاطر او راضی شدم به ازدواج کردن .اگر این رابطه یک دوستی بود و کسی ازش چیزی نمیدانست شاید منهم راحت تر فراموش میکردم اما خدا چه میشد خدایا من به خاطر تو راضی شدم و راضی هستم میدانم دوستم داری میدانم نگاهم میکنی میدانم منتظری.منتظر یک زینب قوی و شاد و با اعتماد به نفس .نه یک دختر افسرده و غمگین خدایا کمکم کن کم کم به زندگی برگردم خدای محبتش را از دلم بیرون کن.
من امام رضایی دارم که عزیز دل و پناهم است .امام رضایی که توی سخت ترین لحظه های زندگی ام با آغوش باز پناهم داد .
من پدر و مادری دارم که هر آن غم اشکهای من و ناراحتی ام را میخورند و هر لحظه منتظر لبخندم هستند .
من خانواده ای دارم که همه دوستم دارند و پشتم هستند و برای شاد کردنم هرکاری میکنند
خدایا من را به خاطر بدیها و ناسپاسیهایم ببخش
خودم را و اورا با تمام خوبیهاو بدیهاو ظلمهایی که به هم کردیم یا نکردیم به تو میسپارم

آخرین جستجو ها

عبد مارکت ارادت نامه تاریخ امروز گرمایش عشق nezoncali نیاز اینورتر hornwholrefil رمضانیه وب لژیون یکم محمد حسین نایبی